بلک ایتزی پر ماجرا

تا به حال شده کسی به شما صندلی هدیه بدهد؟ منیکی گرفتم. یک صندلی راک با چوب افرا و راش که پشت‌اش هم عکس کلۀ یک عقاب کنده‌کاریشده. حالا گیریم که چن

تا به حال شده کسی به شما صندلی هدیه بدهد؟ منیکی گرفتم. یک صندلی راک با چوب افرا و راش که پشت‌اش هم عکس کلۀ یک عقاب کنده‌کاریشده. حالا گیریم که چندان هم با سلیقه نبوده کسی که عقاب را کنده. اما خوب! بد همنیست. می‌شود گفت عقاب خوشگلی هم است. البته یک کم زیادی اخم‌هایش در هم است.صندلی‌ام قهوه‌ای رنگ است. نه خیلی روشن و نه خیلی تیره. یک قهوه‌ای معقول و دوستداشتنی. از در که آمد تو، فوری خودش جای خودش را پیدا کرد. یک گوشه‌ای گرفت نشستبرای خودش. یک میز بلند و فرصت طلب هم رفت خودش را چسباند به او. من هم کوسَن گُلمَگُلی‌ای رویش گذاشتم و شد بهترین جای خانه. به همین راحتی. " خداحافظ برلین"هم اولین کتابی بود که بر این مرکب سوار شد. داشتم با خودم فکر می‌کردم که تا بهحال چه هدیه‌هایی گرفته‌ام که زندگی‌ام را تغییر داده باشد؟ نه که تغییر خیلی عمیقو سریع، تغییری نرم‌خو، دل‌بخواهی و یا چه می‌دانم! تغییراتی از این دست. نشسته‌امو دارم برای خودم می‌شمارم. یک اسب از جنس برنج که وقتی چهار سال داشتم پدرم ازاصفهان برایم آورد. اینقدر آن اسب را که برایم بزرگ و سنگین هم بود دوست داشتم که نمی‌توانمبدون آن گذشته را به یاد بیاورم. یک مجموعه داستان که هر بار سری‌هایی از آن در می‌آمدو من اول دبستان از مادرم هدیه گرفتم. یکی از داستان‌هایش قصۀ سنجاب بدذاتی بود کهخرس‌ها را با میوه بلوط می‌زد. و خیلی داستان‌های دیگر داشت که فقط تصویرشان تویذهنم مانده. و نیز تصویر بقالی‌ای که آن کتاب‌ها را از آن می‌خریدم. آخر وقتیمادرم اولین جلدش را خرید، من شدم مشتری پرو پاقرص آنجا. از پشت جلدی که داشتم،کتاب‌هایی از این مجموعه را که نداشتم، علامت می‌زدم و راه می‌افتادم سمت بقالی ومرد کچل فروشنده با سبیل‌هایی که من حتی توی آن سن هم می‌فهمیدم که باید بی‌خیالشانشود. بعد یک جامدادی صورتی رنگ که کلاس سوم دبستان گرفتم. از این جامدادی‌ها که سهتا در داشت و درهایش با دکمه باز می‌شد. سر صف صبح‌گاهی اسم مرا صدا زدند و اینجایزه را به خاطر این که به قول آن‌ها دختر خوبی بودم، به من دادند. توی درِ مخصوصپاک‌کن، دو کِش سرِ گیلاسی هم بود. به محض این‌که به خانه رسیدم رفتم سراغ مامان وبه او گفتم که چه جایزه‌ای گرفته‌ام. مامانم هم با خونسری گفت: " مامان جوناین گدا گشنه‌ها جون به عزرائیل می‌دن آخه؟ خودم برات خریدم، کادو کردم تا بهتبدن." راستش اگر آن‌ها می‌دادند بهتر بود. اما همین‌اش هم حرف نداشت. کمی تویذوقم خورد ولی به‌درک. هدیه بعدی که وقتی راهنمایی بودم گرفتم، خروسم بود."قوقولی". زیباترین و فهمیده‌ترین موجود دنیا. کسی که هشت سال از زندگی همدمبلامنازع و بدون حرف من بود. راستش او را می‌توان بهترین هدیه کل زندگی‌ام دانست.هنوز هم که هنوز است، دلم برایش تنگ می‌شود. هنوز هم وقتی به مردن‌اش فکر می‌کنم،نمی‌توانم گریه نکنم... هدیه بعدی همین لپ‌تاپم بود که بابام وقتی پایان‌نامهارشدم را می‌دادم برایم خرید. الحق هم که هرچه ازش کار می‌کشم، مرگ ندارد. یک لپتاپ مارک "دل" که دوست خوبی برای من است. همین الان هم چون احساساتی شدمیک ماچ بزرگ از کی‌بوردش می‌کنم. حرف "زد" آن هم از جا درآمده. طفلک من!و حالا هم این صندلی.  


امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 146
برچسب ها :

نوشته شده در 26 / 5 / 1391ساعت 11:25 توسط سوگند|



      نیلوبلاگ