بلک ایتزی پر ماجرا

الان زیر آفتاب روی یک جدول نشستم و خیره شدم به مردم.منتظرم که شاید آخرین مسافرهم بیاد و راه بیفتم دیگه. نکنه فکر کنین از حرص پولباشه که اینجوری ت

الان زیر آفتاب روی یک جدول نشستم و خیره شدم به مردم.منتظرم که شاید آخرین مسافرهم بیاد و راه بیفتم دیگه. نکنه فکر کنین از حرص پولباشه که اینجوری توی کمین مسافر نشستما! نه. راستش از این یارو عبیدی هیچ خوشم نمی‌یاد.عبیدی الان سرش رو کرده توی صندوق عقب ماشینش و داره نون و پنیر و خیارش رو می‌خوره.هیزه این عبیدی. چشم ناپاکه. منم از چیزی که بدم می‌‌یاد مرد چشم ناپاکه. همش ازتوی آینه، عقب ماشینش رو دید می‌زنه. الان حتمن می‌خواد اون نون و پنیر کوفتی‌اشرو به من هم تعارف کنه. منم چون نمی‌خوام بفهمه ازش دل خوشی ندارم، روم رو کردماونطرف که مثلاً منتظر مسافر چهارم هستم. اما زیر چشمی‌ام می‌پامش. یکی دوتا ازمفتخورهای خط هم الان شدن هم‌لقمه‌اش. نه که گشنه گدا باشن‌ها. نه بابا. پولشون ازپارو بالا می‌ره. مثلاً همین احمدآقا. خیر سرش بازنشسته آموزش پرورش هم هست. اماچون عبیدی رئیس خطه می‌ره خودشو می‌چسبونه بهش تا مبادا عبیدی گیر بده بهش. اما ازاین عبیدی هرچی بگی بر می‌یاد. یه بار پیش خودم کلی به کلۀ کچل احمد آقا که خندید،هیچ؛ همش هم می‌گفت بچه‌های اون مدرسه که این احمد آقا توش درس می‌داده عجب حالیمی‌کردن. حالا انگار خودش مثلاً کی هست؟ اصلاً مردک تو تا حالا مدرسه رفتی کهبدونی بچه‌ها با چی حال می‌کنن؟ من که برای خودم اینجا گرفتم نشستم. دستم روگذاشتم زیر چونه‌ام . اونقده پیر هستم که همه هرکارم رو بذارن به حساب خرفت شدنم.اینجوری بهتره اصلاً. بابا من خرفت. من آلزایمری. بهتره که دستم رو بکنم توسفره اومردک هیز و از پنیر بوگندوش بخورم. تازه پنیر هم اصلاٌ برام خوب نیست. فشارم می‌رهبالا ازبس که نمک داره. اون زن مرحومم، خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه، حبیبه بوداسمش. حبیبه خانم همیشه غذاهاش شور بود. اما من که هیچی‌ بروز نمی‌دادم بهش. هروقتمی‌خوردم کلی به‌به و چه‌چه هم می‌کردم. خودش که فشارش زد بالا و کلیه‌هاش از کارافتاد و مرد. منم یه نموره فشار خون دارم. برای همین خیلی مواظب غذا خوردنم هستم.دخترهام که شوهر کردن و رفتن. اما هر روز یکی‌شون برام غذا درست می‌کنه و میارهمیذاره تو خونه. منم شبا که از سرکار برمی‌گردم می‌شینم و راحت برای خودم می‌خورم.« بفرما مشتی! نمی‌خوری؟» دههه. خودشه. هرچی محل سگ بهش نمی‌دم بازم تعارف می‌کنه.اِاِاِ داره برام لقمه هم می‌گیره. بابا جون به چه زبونی بگم من نمی‌خورم. اومدطرفم ناکس موذی.« ها دستت درد نکنه پسرم. سر ظهری بدجور دل ضعفه گرفته بودم.» حتمنبا خودتون فکر می‌کنین من خیلی موذی‌ام نه؟ اشتباه می‌کنین. نمی‌خوام محل کارمجایی پر از دشمنی بشه. برای همین هم این چیزا که گفتم بهتره پیش خودمون بمونه.حالا یه نون و پنیر خوردن که آدم رو نمی‌کشه. عوضش به جاش حالشو می‌گیرم. اصلا مگهخودتون ندیدن با پای خودش اومد لقمه رو داد دستم؟ شما بودین نمی‌گرفتین؟ خیلی بی‌ادبهستین پس. خوب خوب. خداروشکر اون خانومه که چادر سرشه از مسافرهای همین خطه.چهارنفرم پر شد. لقمه رو یه جا می‌ذارم تو دهنم. چون مسافرها از چیزی که بدشون می‌یاد  اینه که راننده با غذا وارد ماشین بشه. چایی بهاون بدی نیست. جو رو صمیمی‌تر می‌کنه اصلاً. اما غذا خیلی بده. مسافرها همش تویدلشون می‌گن: "می‌مردی لقمه‌تو اول کوفت می‌کردی و بعد سوار تاکسی می‌شدی؟"یا می‌گن: "پیری نپره تو گلوت. نترس ما درنمی‌ریم. راحت بخور بعد بیا بالا."اینا که گفتم  رو از یه پیرمرد خرفت قبولکنین. می‌رم تو ماشین. سلام علیکی می‌کنم. بعضی مسافرها خیلی باادبن. خودشون اولسلام می‌دن. منم گاهی برای این‌که نشون ندم کشته مردۀ این سلام کردنشونم، خودمو می‌زنمبه کری. خوب من پیرم و هرکار بگی ازم برمی‌یاد. اِ... شما هم شنیدین این پسرۀ لنگدراز درو چقدر محکم زد به‌هم؟ شعور هم خوب چیزیه والا.« امروز برای من روز خیلیخوبیه. آخه آخرین قسط ماشینم رو دادم. حالا دیگه هرچی دربیارم می‌ره تو جیب خودم.»یه دو سه تایی از مسافرها مثل اون خانوم چادریه تبریک گفتن.« اگه زنم زنده بودچقدر خوشحال می‌شد. همیشه دوست داشت این روزو ببینه. الان هشت ساله دارم قسط می‌دم.زنم همیشه می‌گفت که زودتر از من می‌میره. منم مرتب باهاش دعوا می‌کردم که منپیرترم و زودتر می‌میرم. اما خوب اون سرطان گرفت و رفت. الان هم تهنا شدم.» یه خدابیامرز بگین دیگه. اینا ناکس‌ترین مسافرهایی هستن که تا حالا دیدم. شماها که می‌دونینزنم از سرطان نمرد. اما بالاخره مرده که دیگه نه؟ یا اینم دورغه؟ سرطان تاثیرش تومردم بهتره. یه لحظه بذارین این فرعی رو رد کنم. آخه من محاله از دنده سه بالاتربزنم. همچین آروم می‌رم که تاکسی‌های پشتیم ضله می‌شن. آهااا. دددد راه بده دیگه.عجب بی‌پدر و مادر هستی تو جوون. مگه مادرت یادت نداده بزرگترا اول باید رد شن؟ چیداشتم می‌گفتم؟ آها. یادم افتاد. راستش قسط ماشینم تموم شده اما نه امروز. یه سالیمی‌شه. اما از اون موقع هروقت یکی مثل همین لنگ درازی که کنارم نشسته و هی شیشه رومی‌کشه بالا و پایین، پیدا می‌شه که در رو محکم می‌بنده، این خاطره رو تعریف می‌کنم.تاثیرش بدنیست. مردم اینجورین دیگه. الان وقتشه نوار قشنگم رو بذارم تو ضبظ. خیلیخوب.« اون ماشینه رو دیدن که نزدیک بود بزنه به ما؟ اگه قبلاً بود کلی لیچار بارشمی‌کردم. اما الان دیگه نه. چند وقت پیش یه دکتر جونی توی ماشین نشسته بود. بهشگفتم...» اینجا دیگه مجبورم بزنم رو بوق براش. یارو انگار خر سوار شده. « من همشبا خودم بلند بلند فکر می‌کنم. تهنا توی خونه هم که هستم همینجوریه.» نه که فکرکنین تهنا اشتباست و من نمی‌دونم ها! خیرسرتون فقط خودتون سواد دارین؟ خوب هم می‌دونم.اما تاثیر تهنا بیشتره. مخصوصاً برای یه پیرمرد خرفتی مثل من.« کلی هم دوا درمونکردم. اما خوب نشده. چی کار کنم خوبه؟ دکتره خیلی دکتر خوبی بود. بهم گفت که منعاشق گذشته هستم. برای همین بهتره برم چیزهایی از گذشته رو که دوست دارم دور خودمجمع کنم و باهاشون حال کنم.منم آهنگ‌های قدیمی رو خیلی دوست دارم. یه بار دیدم یکیهمین سرخط بساط کرده بود کلی نوار عتیقه می‌فروخت. منم رفتم همش رو خریدم. برایخودم می‌ذارم. از اون موقع به بعد حالم خوب شده.» اینا رو برای این می‌گم که یهوقت یکی پیدا نشه بگه اون نوارو کم کن یا خاموش کن. آخه به تو چه؟ ده‌شاهی می‌خوابیبذاری کف دست من اونوقت فکر می‌کنی صاحاب ماشینم شدی؟ زکی! منم این خاطره رو می‌گمببینم جرات پدرتون هست تا به نوارهای من گیر بدین؟ الحق که نوارهای خوبی هم هستن.امان از آدم نفهم. « پدرجان من همینجا پیاده می‌شم.» همون لنگ درازه بود. منم آرومگرفتم کنار. خُرد نداشت. باقی پولش هم نگرفت و در هم آهسته بست. دیدین؟ حالا هیمرتب به من بگین دروغگو. شماها دروغ می‌دونین چیه اصلاً؟ دوباره راه میفتم. کارمهمینه دیگه. صبح تا شب همین مسیر رو می‌گیرم و می‌رم. شبا هشت می‌رم خونه. ازغذاهایی که دخترام پختن، هیچ‌وقت هم نمی‌دونم کدومشون پخته، می‌خورم و می‌رم اخبارگوش می‌دم. بعدش هم که خواب تا خودِ صبح. روزهای تعطیل کار نمی‌کنم. دخترام با بچه‌هاشونمی‌یان خونمون. بچه‌هاشون خیلی سروصدا می‌کنن.« آقا نگه دارین» یه مادر و دخترن.خوب می‌مردین همون جا که اون لنگ درازه پیاده شد شما هم پیاده می‌شدین؟ هنوز دوقدم هم جلو نرفتم. برای همین پولشونو که دادن همچین پرت کردم جلوی فرمون تا بفهمن.این خانوم چادریه رو هم دیگه خودم می‌دونم کجا پیاده می‌شه.


امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 169
برچسب ها :

نوشته شده در 26 / 5 / 1391ساعت 11:25 توسط سوگند|



      نیلوبلاگ